1396/12/19 شنبه زندگی نامه شهید حجت الله کرمی (دانشگاه پیام نور واحد بهارستان) در راستای فرا رسیدن 22 اسفند ماه روز بزرگداشت شهدا

حجت الله در 15 اسفند 1361 در یک خانواده شش نفره بدنیا امد او اخرین فرزند خانواده بود با دو خواهر ویک برادر سال شصت ویک؛او زاده جنگ بود . عمو وپدرش را در لباس رزم بسیار دیده بود ؛جنگ را به خوبی میشناخت این را از بازی های کودکانه اش میگویم  مادرش میگفت:بعد از ظهر ها که تنها بازی می کرد هر چیز که به دستش می رسید را با هم قاطی میکرد و خمیری درست میکرد بعد میگذاشت خشک شود و می گفت بمب درست کردم!!

رفتن و امدن های پدرش به جبهه, شهادت عمو زاده و بعد از ان شهادت عمویش(همرزم پدر)جنگ را برایش ملموس تر کرد شاید همان روزها بود که سبک زندگیش را شناخت وتصمیم گرفت قدم در راه ولایت بگذارد .

جنگ تمام شد و پسرک زیبای دوست داشتنی قدم در راه تحصیل گذاشت معلم ها دوستش داشتند یکی از معلم هایش میگفت :هم سر ووضع مرتب واراسته ای داشت هم خوش چهره بود وهم درس خوان این بود که مورد توجه معلم ها بود.

خودش می گفت :کودکی را با پسر عمویم ( پسر شهید)بازی میکردیم ,تابستانها و در اطراف زمین کشاورزی پدر روزگار خوبی داشتیم.

کودکی ارام ولی پر شور و نشاط حجت الله می گذرد با ورود به دوره نوجوانی ارتباطش با بسیج بیشتر میشود در ان دوران دوستان او همه عضو بسیج سید الشهدا چمگردان بودند  واین دوستی تا اخر ادامه پیدا میکند . ان روزها که همزمان با تحصیل در دوره دبیرستان او بود به دلیل حضور پررنگ در فعالیت های بسیج وضعیت تحصیلیش اندکی ضعیف  میشود . خودش میگفت:پدرم از این موضوع خیلی ناراحت بود . برای اینکه پدر ومادرش را رنجانده بود همیشه خودش را ملامت میکرد .

این فصل از زندگی او فعالیت ها ؛دوستی ها؛ رفت امد ها ؛اردو ها و حتی مسافرت ها بیشتر رنگ بسیج ودوستان بسیجی به خود گرفت بعد از پایان تحصیلاتش  نیز میل به حضور در سپاه در سایه همین دوستی ها و به همراهی یکی از همین دوستان شکل گرفت.

می گفت کنکور شرکت کردم قبول هم شدم اما در یکی از درسهایم مشکل داشتم ونتوانستم بروم .البته از این موضوع ناراحت هم نبود چون فکر میکرد مسیر بهتری در زندگیش باز شده. مدتی بعد از دیپلم راهم در تاکسی دایی اش کار کرد که بیکار نماند .

بعد از ان وارد سپاه پاسداران شد و برای دوره اموزشی به همدان رفت پس از پایان دوره اموزشی وارد گروه چهل مهندسی سپاه شد وبرای اموزش تخصصی به کرج رفت و چند ماه را هم در انجا ماند .حالا حجت الله یک تخریبچی بود.

 برای حضور در دانشکده افسری امام حسین ازمون داد وقبول شد اما با مخالفت فرمانده هانش از رفتن با زماند.

بعد از ان بود که ماموریت هایش شروع شد ؛خرمشهر وابادان را خیلی خوب بلد بود خنثی کردن مینها ی باقی مانده از دوران جنگ هشت ساله . میگفت : با مینکوب از مینکوب عکس هم گرفته بود  ولی همه میدانستند برای دلخوشی خانواده میگوید بعلاوه مینکوب هم ظاهر ارام کننده ای نداشت.

اراک ارومیه  زاهدان  قصر شیرین  وخیلی دیگر از شهر های ایران مقصد ماموریت های او بود البته بیشتر انها را به خانواده نمیگفت مثلا زاهدان میرفت  میگفت رفتم بندرعباس میرفت خرمشهر میگفت تهران اموزش داریم میخواست خانواده در ارامش باشند.

سال 87رفت خواستگاری جواب مثبت گرفت رفت اراک یه هفته بعد برگشت عقد کرد چند روز موند دوباره برگشت اراک یک هفته بعد اومد خونه وچند روز بعدش رفت لبنان ودو ماه بعد برگشت!سال 88 عروسی کرد ویکسال در خانه پدر زندگی کرد دو سال اخر راهم در یکی از خانه های سازمانی سپاه در سپاهانشهر بود ودر همه این مدت همچنان در رفت و امد بود.

دانشگاه پیام نور  رشته مدیریت صنعتی قبول شد. قبلا هم دانشگاه علمی کاربردی چند ترم کامپیوتر خونده بود ولی به خاطر ماموریتهاش نتونست ادامه بده.

دیگه نزدیک به دنیا اومدن پسرش بود امتحانای پایان ترم دانشگاهش تازه تموم شده بود. قرار نبود بره  فرمانده هاشم بهش گفته بودن الان نیازی نیست بری میتونی صبر کنی بعدا ؛اما یه دفعه خودش تصمیم گرفت که بره ؛ گفت : بچه ها چند بار رفتن منم باید برم باید لقمه ای که میخوریم حلال باشه .

قرار بود زود برگرده اما طولانی شد تا روز نوزدهم تیر ماه در حین خنثی کردن تله انفجاری گروهک پژاک به شهادت رسید ....

فردا که خبر شهادتش را می اوردند جشن سیسمونی پسرش بود. ده روز بعد پسرش به دنیا اومد . خیلی وقت پیش شاید وقتی که تازه عقد کرده بود اسم پسرشا انتخاب کرده بود ؛لای قرانم که اسم گذاشته بودن همین اسما داده بود به عشق سرشار حجت الله به امام رضا اسمشا گذاشتن رضا.

 

حجت الله بسیار ارام بود فریاد نمیزد ؛حتی بلندهم حرف نمیزد ؛هیچ وقت خشمگین نمیشد  وبا خشم با کسی صحبت نمیکرد انقدر با اخلاق بود که معلم اخلاق  لقب گرفت.

حجت الله تنبل نبود هیج وقت از کار کردن نمینالید  وقتی میرفت ماموریت میگفت میخوام برم یه اب و هوایی عوض کنم وبرگردم.

 حجت الله به هیچ وجه غیبت نمیکرد .هروقت هم کسی داشت جلوش غیبت میکرد میگفت در باره خودمون حرف بزن .

حجت الله اهل کمک کردن بود هر جا که فکر میکرد به کمکش نیاز باشه دریغ نمیکرد فرق نمیکرد تو خونه باشه یا بیرون .هروقت با ماشین خودش از سر کار برمیگشت اگه کسی را میدید که بچه بغلشه یا پیره حتما سوارش میکرد .

حجت الله چهره دوست داشتنی داشت این فقط نظر خانواده ودوستاش نبود بارها دیدم که توی مسافرت ها یا ادمهایی که ما اصلا اونارو نمیشناختیم بهش هدیه میدادند یا باهاش گرم میگرفتن بعدم میگفتن که ازت خوشم اومد.

حجت الله اهل رفتن بود همش میرفت ماموریت وقتی ام برمیگشت نقشه میکشید که بره مسافرت.

حجت الله هر روز صبح بعد از نماز زیارت عاشورا میخوند، اگر هم خسته بود و توانش رو نداشت سلام آخرشا می خوند .

 
امتیاز دهی
 
 

بيشتر